حالا چی کار کنیم؟
یکی از شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-من چه می دونم منم تازه بهم خبر دادن حالا تا شب خبرت می کنم من برم یکم کار دارم میخواستم این خبرو بهت بدم
از روی صندلی بلند شد
-خب فعلا خداحافظ
با صدای ارومی خداحافظی کردم نمیدونم چرا دلشوره بدی به جونم افتاده بود حس می کردم میخواد یه اتفاق بدی بیفته ولی چه اتفاقی خدا عالمه
با صدای هاجر به خودم اومدم
-خانم اتفاقی افتاده؟
با تعجب می گم:
-نه چرا ؟
-اخه دیدم رنگتون بدجوری پریده
-نه چیزی نیست تو برو به کارت برس
-باشه خانم
قبل از اینکه هاجر از سالن خارج بشه صداش زدم
-بله خانم
-میگم تو چیزی در مورد خانواده فواد میدونی؟
با رنگی پریده جواب میده
-برای چی میخوای خانم
-همینجوری خودم میخوام بدونم
-راستش خانم من خودم که چیزی نمیدونم از بقیه شنیدم که میگفتند خود اقا فواد خیلی مهربونه ولی خانوادش یکم تعصبین بخصوص مادرش
-خیلی ممنون میتونی بری
تا شب که همینجور کلافه بودم و همش در مورد خانوادش فکر میکردم تا جایی که اصلا متوجه فواد نشدم که کی روبروم نشسته
با صدای داد فواد به خودم
-فایزه
-چیه چرا داد میزنی؟اصلا تو کی اومدی که من متوجه نشدم
-من خیلی وقته نشستم تو متوجه نشدی تو چه فکری هستی حالا؟
-هیچی حالا چی کار کردی؟
-هیچی از اونجایی که خانوادم سخت گیرن ۲راه بیشتز نداریم حالا هر کدوم که خودت میپسندی فردا بهم خبر بده
بعد از کمی مکث ادامه میده
-یا اعلام کنیم که ما عقد کردیم یا اینکه یه خونه جدا بگیریم تا وقتی که اونا اینجان تو بری اونجا زندگی کنی که به نظر من همون اولیش بهتره تازه درد سرشم کمتره حالا تصمیم با خودته فردا بهم خبر بده
-حالا اینا رو ولش کن فعلا بگو شام چی داریم؟
-من چه میدونم برو تو اشپزخونه نگاه کن مگه من نوکرتم
-اوه اوه چه بداخلاق حالا خوبه ما زن گرفتیم که بهتر به شکم برسه که بدتر نمیرسه
-دستت درد نکنه حالا زن میخوای که به شکمت برسی نه حالا خوبه که عروسی نکردیم
بعد با حالت قهر رفتم به طرف اتاقم
-چقدر که تو زود قهر میکنی بابا ما شوخی کردیم...
در اتاقم و محکم بستم و دیگر ادامه حرفشو نشنیدم
این پیشنهاد فواد بدجوری فکرمو مشغول کرده بود نمیدونستم چی کار کنم از بس که فکر کردم سرم درد گرفته بود حالا تا فردا کلی مونده برم یه قرص بخورم که سرم ترکید یه نگاهی به لباس خوابم انداختم شونه هامو انداختم بالا الان که کسی نیست همه خوابند کسی متوجه نمیشه در اتاقمو اهسته باز کردم که کسی بیدار نشه پاورچین پاورچین از پله ها پایین اومدم یه نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود رفتم به طرف اشپزخونه در یخچالو باز کردم و یه قرص سردرد برداشتم بدون لیوان اب خوردم اخه حوصلم نمی یومد برم لیوان بیارم
-کسی با سر پارچ دیدی اب بخوره؟
اب توی گلوم پرید و به سرفه افتادم مثل اجل معلق پیداش شد یکم که ارومتر شدم پرسیدم:
-تو اینجا چی کار میکنی؟ترسوندی منو
-هیچی گشنم بود اومدم یه چیزی بخورم
-میخوای واست گرم کنم؟
یه نیشخندی زد و گفت:
-اگه به حساب نوکری نباشه چرا که نه
اوه اتفاق عصری رو اصلا یادم نمونده بود میخواستم به حالت قهر برم توی اتاقم که زود متوجه شد و اومد روبروم وایستاد و بازوهامو گرفت رومو اونور کردم
-نه فایزه صبر کن چه زودم قهر میکنه بابا ما یه شوخی کردیم
-نخیرم من اصلا قهر نیستم
رومو به طرفش برگردوندم حالت صورتش تغییر کرده بود و داشت با جدیت به من نگاه میکرد تازه متوجه موقعیتمون شدم لباسم اصلا مناسب نبود بازوهامو با یک حرکت سریع از دستش در اوردم و به عقب رفتم ولی اون سریع شونه هامو با دوتا دستاش گرفت و منو توی بغلش گرفت با یکی از دستاش کمرمو گرفت سعی کردم از توی بغلش بیام بیرون که نگذاشت و منو محکم تر بغل کردو کنار گوشم گفت:
-اروم باش کاریت ندارم که
هرم نفسای داغش که کنار گوشم میخورد حالمو دگرگون کرد یه بوسه لای موهام کرد و صورتشو لای موهام گذاشت دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و سرمو بالا اورد نگاه به چشماش کردم اشک توی چشماش جمع شده بود داشت به چشمام نگاه میکرد
-فایزه میترسم
زمزمه وار گفتم:
-از چی؟
-از اینکه یه روز از من متنفر بشی
تعجب کردم چرا باید ازش متنفر باشم خودش گفته بود که ما قبلا همدیگه رو دوست داشتیم زمزمه وار گفت:
-کاش هیچوقت حافظت بر نگرده
یهو از من جدا شد و به طرف اتاقش رفت شوکه شدم این چرا اینجوری کرد سریع رفتم به طرف اتاقم
با اتفاقای که امشب افتاد این تصمیمی که گرفتم بهترین راه حل بود فردا به فواد خبر میدم الان بخوابم که حسابی سرم درد گرفته صبح با صدای در اتاقم بیدار شدم هاجر بود
-خانم اقا میگن بیاین صبحانه بخورین
با صدای خوابالودی گفتم:
-باشه تو برو من الان می یام