پدرم هم پس از مدتی به آنان اجازه داد که برای مراسم بعدی بیایند که مادر رامتین خیلی جدی عذرخواهی نمود و گفت: گفتنی ها در جلسه ی قبلی گفته شده است. بهتر است که مراسم عقد را تعیین کنید.
مادرم گفت: خانم سپهر والله هنوز زوده، بگذارید این دو با هم نامزد باشند تا یکدیگر رو بهتر و بیشتر بشناسند. او هم بدون معطلی پاسخ داده بود که خانم مهرجو پسرم عجله داره و می خواد هر چه زودتر عروسش رو به خونه بیاوره، اگر منظورتان هم فراهم کردن جهیزیه است باید بگم ما در منزلمان همه چیز داریم، با همسرتان هم صحبت کنید و تاریخ عقد و عروسی رو به ما اطلاع بدید.
مادرم وقتی که تلفن را قطع نمود، با تعجب گفت: این دیگه چه جور آدمیه؟ از من توقع داره که دخترم رو بدون جهیزیه به خانه ی بخت بفرستم. آن هم خانه ی خودش که همه ی وسایلش قدیمی و کهنه است. آخه مگه می شه؟ می خوام دختر شوهر بدم نه این که بیوه به خونه ی بخت بفرستم.
من گفتم: اصلاً نیازی به وسایلی که شما می خواید برام تهیه کنید نیست. خانم سپهر راست می گه، مثلاً می شه در یک آشپزخانه دو اجاق گاز و دو یخچال وجود داشته باشه؟
مادرم با تحکم گفت: چرا می خواهی با مادرشوهرت یک جا زندگی کنی. به رامتین بگو مستأجرشون رو جواب کنه و به طبقه بالا برید.
با اخم گفتم: مادر باز که شروع کردید. رامتین مادرش رو ترک نمی کنه. چون می گه مادرش کسی را غیر از او نداره.
پدرم که تا آن لحظه شنونده بود، گفت: ناهید ولش کن. ظاهراً این عشق چشمانش رو کور کرده است، بگذار که هر غلطی می خواد بکنه.
سپس از جا برخاست و به اتاقش رفت. مادرم که هاج و واج به پدرم می نگریست گفت: من نمی گذارم که تو دستی دستی خودت را بدبخت کنی. اگه تو اینقدر اونو دوست داری و کوتاه می آیی او هم باید برای تو کاری انجام بده و به حرفت گوش کنه.
سرم از این حرفها درد گرفته بود و به ناچار گفتم: باشه، با او صحبت می کنم و به اتاقم رفتم.
بعد از دو هفته از این ماجرا من در لباس عروس در آرایشگاه منتظر او بودم. هر چه مادرش به رامتین دیکته کرده بود، من با کمال میل پذیرفتم و هیچگاه با او صحبت نکردم که چنان چیز را می خواهم. من فقط او را می خواستم و جز او آرزویی نداشتم. چه روزگار غریبی بود و من با مراسمی بسیار ساده راهی خانه ی بخت شدم.
وقتی می خواستم از پدر و مادرم جدا شوم هر سه می گریستیم. پدرم چسمانش آنقدر سرخ بود که معلوم بود چند روزی نخوابیده است. او به مادر می گفت همیشه با دیدن رها به یاد ندا خواهرم می افتم. رها هم مثل او کله شق و لجبازه.
به هر حال خانواده ام مرا با دلی پر از خون روانه ی خانه ی بخت نمودند و نمی دانستند سرنوشت دخترشان به کجا خواهد کشید. ولی من با شادی و شعفی پایان ناپذیر پا به خانه ای گذاشتم که قصر آرزوها و رویاهایم بود، ولی افسوس که نمی دانستم خانم سپهر خود را ملکه ی آن قصر می پندارد و من در آنجا هیچ نقشی نخواهم داشت.
روز بعد به همراه رامتین بار و بندیلمان را جمع کردیم و عازم سفر شدیم. آن یک هفته که به شهرهای زیبای شمال رفته بودیم یکی از بهترین خاطرات زندگیم محسوب می شود. در آن روزها حس می کردم که در بهش به سر می برم و طعم خوشبختی را با تمام وجودم می چشیدم و لذت می بردم.
در آن دوران هر چه از رامتین می دیدم جز مهر و محبت و صفا و پاکی چیز دیگری نبود. چشمان محسور کننده اشت، حرفهای عاشقانه اش، مرا به ملکوت می برد.
بعد از یک هفته به منزل آمدیم. یادم می آید شبی که از ماه عسل بازگشتیم اصلاً مورد استقبال قرار نگرفتیم. خانم سپهر در اتاقش بود و از آن جا بیرون نیامد و رامتین هم برای این که مادرش را ضایع نکند گفت: حتماً مادر خوابیده، بهتره مزاحمش نشیم.
فردای آن روز که به آشپزخانه رفتم تا صبحانه رامتین را آماده نمایم مادرش میز را چیده بود. سلام کرده و گفتم: معذرت می خوام، من باید این کار را می کردم.
با سردی پاسخ سلامم را داد و گفت: حالا که نکردی.
من ساکت به او نگریستم. سپس دو فنجان برداشت و برای خودش و رامتین چای ریخت، بدون اینکه به من تعارف کند که سر میز بنشینم. سپس خودش مشغول خوردن شد.
با ناراحتی از آشپزخانه بیرون آمدم و به طرف اتاقم رفتم. حتی برای دیدن رامتین هم از اتاق خارج نشدم. او هم فکر می کرد که خواب هستم و نخواست مزاحمم بشود و از مادرش خداحافظی کرد و رفت.
دلم از گرسنگی ضعف می رفت. از جایم برخاستم و به طرف آشپزخانه رفتم. او نشسته بود و از سفره صبحانه که روی میز پهن بود خبری نبود.
وقتی وارد آشپزخانه شدم گفت: در این خانه مقرراتی هست که باید بدانی. سر ساعت سفره ی صبحانه پهن و سر ساعت جمع می شه و اگر سر وقت از خواب بیدار نشی دیگه از صبحانه خوردن خبری نیست. امیدوار بودم که رامتین این چیزها را به تو گفته باشه. این را باید بدانی که غذا اینجا فقط توسط من طبخ می شه، چون مزاج من و رامتین به دستپخت هر کسی عادت نداره. ناهار و شام هم همین طور سر وقت سرو می شه.
لبخندی زدم و گفتم: حالا من خیلی گرسنه و تشنه هستم، باید چکار کنم؟
با خونسردی گفت: تا وقت ناهار صبر کنی سر ساعت یک می تونی برای خوردن غذا به اینجا بیایی. الان هم اینجا نایست، مگر هیچ کاری نداری که انجام بدی؟
از آشپزخانه بیرون آمدم. گریه ام گرفته بود. آنجا همانند یک سربازخانه بود که باید هر کاری را سر وقت انجام داد. انقدر گرسنه بودم که سرگیجه و سردرد، امانم را بریده بود.
به یاد مادرم افتادم که چقدر نازم را می کشید تا لقمه ای غذا بخورم . به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به گذشته هایم اندیشیدم. چقدر رامیتن را دوست داشتم و از بودن در کنارش لذت می بردم ولی نمی دانستم چرا اینقدر غمگینم. چرا حالا که او را از آن خود می دانستم این چنین در خود فرو رفته بودم.
از روی تخت بلند شدم و کنار پنجره ایستادم. با خود گفتم بهتره به مادرم تلفن کنم و رسیدنم رو به اون اطلاع بدم. به سالن نشیمن رفتم. گوشی را برداشتم و شماره منزل پدرم را گرفتم.
مادرم خودش گوشی را برداشت. بعد از سلام و احوالپرسی حال او، پدر و آوا و آرمان را جویا شدم. مادرم با شنیدن صدای من سر از پا نمی شناخت و گفت که چقدر دلش برایم تنگ شده است و اضافه کرد که روز پنج شنبه قرار است که من و رامتین را پاگشا نماید و تأکید کرد که حتماً خانم سپهر را نیز با خود همراه کنیم و سپس گفت که خودم دوباره تلفن می کنم و شخصاً از ایشان دعوت می کنم.
بعد از اینکه با مادرم خداحافظی نمودم آنقدر خوشحال بودم که نمی دانستم شادیم را چگونه ابراز نمایم. وقتی از جایم برخاستم چهره ی خانم سپهر مرا میخکوب کرد. سراسیمه کناری ایستادم و گفتم: با مادرم تماس گرفتم، می خواستم رسیدنمان را به ایشان اطلاع بدم. به شما خیلی سلام رساندند و برای شب جمعه یک مهمانی کوچک ترتیب داده اند و شما را نیز دعوت کردند، البته خودشان قراره که تلفن کنند و شما را هم دعوت کنند.
او پوزخندی زد و گفت: اگر دلواپس شما بودند خودشان تماس می گرفتند. در ضمن گفته بودم که نمی تونم به مهمانی و اینجور جاها بیام، حال مساعدی ندارم. سپس به سمت اتاقش رفت و در را به شدت به هم کوبیدن.
سرخورده و ناراحت به سمت اتاقم رفتم و گوشه ای کز کرده در خود فرو رفتم. چه آرزوهایی در سر داشتم و حالا چه شد. نمی دانستم جواب این پیرزن خودخواه و متکبر را چه بدهم. وقتی به او می نگریستم حرف زدن از یادم می رفت و زبان در دهانم نمی چرخید. دعا می کردم که رامتین زودتر کلاسش تمام شود تا بتوانم با او صحبت کنم. ولی نتوانستم انتظار بکشم. می دانستم که رامتین هم اکنون در طبقه ی پایین مشغول تدریس است.
سریع لباس پوشیده و از در خارج شدم و خودم را به طبقه ی پایین رساندم. خانم حسینی را دیدم که با تعجب گفت: سلام خانم مهرجو حالتون چطوره؟ چی شد یاد ما کردید؟
خندیدم و سلامش را پاسخ دادم و گفتم: حوصله ام سر رفته بود، می خواستم سری به کلاس رامتین بزنم.
با تعجب گفت: خاله جان در جریان هستند؟ با حرص گفتم: نمی دونستم برای پایین آمدم و بودن در کنار همسرم باید از ایشون اجازه بگیرم. سپس بدون معطلی به سمت کلاس رفتم و در زدم.
رامتین در را به رویم باز کرد و با تعجب گفت: رها جان عزیزم اینجا چه می کنی؟
با اخم گفتم: حوصله ام سر رفته. نمی دونم چکار کنم؟ اجازه بده بیام داخل.
خودش را از کلاس بیرون کشید و گفت: عزیزم نمی شه، قرار نیست که هر وقت حوصله ات سر رفت به طبقه پایین بیای. مگر بالا کاری برای انجام دادن نداری؟
با اخم گفتم: نه، مادرت اجازه ی انجام هیچ کاری رو به من نمی ده.
دستانش را روی موهایش کشید و گفت: حالا برو بالا. وقتی کارم تمام شد و به منزل آمدم با او صحبت می کنم.
به حالت قهر از او جدا شدم و از پلکان بالا رفتم و زنگ را به صدا درآوردم. خانم سپهر در را به رویم باز نمود و با تحکم گفت: خانم رها کجا رفته بودید؟
با حیرت گفتم: از تنهایی حوصله ام سر رفته بود. به طبقه پایین رفتم تا سری به رامتین بزنم. ولی او در کلاس راهم نداد. من هم آمدم بالا. از نظر شما اشکالی داره؟
از جلوی راهم کنار رفت و گفت: خواهش می کنم قبل از ترک منزل به من اطالع بده.
به صحبت هایش توجهی نکردم و از کنارش رد شده و به سمت اتاقم رفتم و خودم را روی تخت انداختم و هق هق گریستم و با حالت زار گفتم: چرا نمی توانم هر کاری که می خوام انجام بدم. مگر من یک زندانیم؟ حتی زندانی ها نیز یک ساعت هواخوری لازم دارند.
از جایم بلند شدم. اشکهایم را پاک نمودم و گفتم: اشکالی نداره، شاید اون هنوز به حضورم عادت نکرده. تصمیم گرفتم به حمام بروم.
وقتی از حمام بیرون آمدم و لباس پوشیدم و خودم را در آینه نگریستم. صورتم به زردی می زد. کمی ارایش کردم. منتظر رامتین نشستم تا او بیاید و با هم ناهار بخوریم. حدود ساعت دوازده و پنجاه دقیقه او آمد.
به حالت قهر کنار پنجره ایستادم و به او محل نگذاشتم. وقتی داخل اتاق شد و دید به او بی محلی می کنم به طرفم آمد. دستانم را گرفت و گفت: سلام به همسر خوشگلم. حالت چطوره؟
باز هم به او بی محلی کردم و به حالت قهر دستانم را از دستانش بیرون آوردم. او شانه هایم را گرفت و گفت: معذرت می خوام، مرا ببخش. طاقت ندارم که با من قهر کنی. هر چه تو بگی انجام می دم، فقط با من قهر نکن.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و گفتم: باید قول بدی که ترتیب تدریس یک کلاس ویژه ی مبتدیان رو به من واگذار کنی، باور کن که حوصله ام سر رفته. نمی دونم چه کنم.
خندید و گفت: حتماً قول می دم. اتفاقاً بعضی وقتها سرم خیلی شلوغه و بسیاری از هنرجوها رو رد می کنم. به خانم حسینی می سپارم که از این به بعد یک سری از هنرجوها رو برای تو ثبت نام کنه. خوب حالا راضی شدی؟ پس بیا بریم ناهار بخویم که از گرسنگی غش کردم.
دستانش را گرفتم و او دستانم را بوسید و هر دو به سمت اشپزخانه رفتیم. وقتی وارد آنجا شدیم مادر رامیتن مشغول چیدن میز بود.
با محبت به سویش شتافتم و گفتم: خسته نباشید مادر، اجازه دهید کمکتان کنم.
بدون آنکه سرش را به طرفم برگرداند، گفت: خواهش می کنم مادر خطابم نکن. در ضمن کاری نمانده که بخواهی انجام بدی.
وقتی به میز غذا نگریستم غیر از یک ظرف کوچک پلو و یک ظرف خورشت و یک کاسه ماست چیزی ندیدم. با خودم گفتم این غذا که خیلی کمه، کفاف شکم دو نفر رو به زور می ده.
رامتین که محو تماشای من شده بود، گفت: رها جان بشین غذا یخ شد.
سپس برایم غذا کشید. با اینکه لحظاتی قبل از گرسنگی ضعف کرده بودم، ولی با شنیدن صحبت مادر رامتین اشتهایم کور شد. فقط قاشق و چنگار را به دست گرفته و با غذایم بازی می کردم. وقتی ناهار را خوردیم، رامتین و مادرش میز غذا را ترک گفتند و من میز را جمع و ظرفها را شستم و به اتاق خودمان رفتم.
رامتین را حال استراحت بود، نخواستم آرامشش را بر هم بزنم ولی فهمید که من وارد اتاق شدم به طرفم برگشت و گفت: رها از دست مادرم ناراحت شدی؟
گفتم: نه. چرا اینطور فکر می کنی؟
از جایش برخاست و به طرفم آمد و گفت: آخه اصلاً غذا نخوردی.
گفتم: میل نداشتم، آخه خیلی حوصله ام سر می ره. نمی دونم چه کنم؟ هیچ کاری ندارم که انجام بدم.
خندید و با موهایم بازی کرد و گفت: خواهش می کنم از او عصبانی نباش. در قلب او هیچ بدی وجود نداره. اون خیلی مهربونه، فقط کمی لجباز و یکدنده است، مطمئن باش وقتی بفهمه عروس خوبی چون تو پیدا کرده از مادر هم برات مهربان تر می شه. اون به زمان نیاز داره. در مورد بی حوصلگی ات بهت گفتم که سعی می کنم چند هنرجو برات دست و پا کنم. در این مدت تو هم کتاب بخون، ویولون بزن. اصلاً بشین درس بخون، کاری که قبل از ازدواج مصر به انجام آن بودی. حالا خودت رو امتحان کن، ضرر نداره. من که اصلاً حوصله ی درس خوندن نداشتم.
به او گفتم: باز هم که حرف درس خوندن را پیش کشیدی. اصلاً ولش کن حوصله ام سر نمی ره. راستی مادرم برای شب جمعه ما را به منزلشان دعوت نموده و قراره خودش به مادرت تلفن کنه و او را نیز دعوت کنه. البته من به ایشان گفتم ولی دعوتم رو رد کرد و تأکید کرد که بیماره.
رامیتن که از چشمانش غم و غصه می بارید گفت: به مادرت بگو نمی خواد تلفن کنه، چون او واقعاً با کسی رفت و آمد نمی کنه و صد در صد جوابش منفی خواهد بود.
من هم دیگر چیزی نگفتم. وقتی بعدازظهر مادرم تلفن کرد تا خود شخصاً مادر رامتین را دعوت نماید او با لحنی خشک و سرد دعوت مادرم را رد نمود. با اینکه تازه وارد آن خانه شده بودم ولی هیچ کسالتی در او مشاهده نکردم. از اینکه می خواست خود را بیمار جلوه دهد تعجب می کردم.
نزدیک غروب رامیتن شال و کلاه کرد تا به کنسرتی که از او دعوت کرده بودند، برود. باز هم من با مادرش تنها ماندم. وقتی از خانم سپهر پرسیدم که شام چی میل دارند تا برایشان درست کنم، از بالای عینکش نگاهی به من انداخت و گفت: من شبها شام نمی خورم، رژیم دارم. رامتین هم در کنسرت چیزی می خوره.
آنگاه روزنامه اش را برداشت و به سمت اتاقش رفت. از رفتارش متعجب بودم. او حتی به خود اجازه نداد که از من سوال کند تو شام چی می خوری؟ اگر هر چه دوست داری می تونی برای خودت درست کنی.
حالم از این همه خست و تنگ نظری داشت به هم می خورد. گریه امانم را بریده بود. باز هم طبق معمول به سوی اتاقم رفتم و در کنار پنجره ایستادم و شروع به گریستن کردم.
چه روزهای دردناکی را می بایست پشت سر می گذاشتم. ناگهان به یاد یگانه افتادم. تصمیم گرفتم برایش نامه بنویسم و کمی درد دل کنم. کاغذ و قلم را برداشتم و هر چه در دلم بود نوشتم. از رامتین و از ازدواجمان. از ماه عسل و مادر رامتین. همه را مو به مو برایش نوشتم.
وقتی نامه تمام شد، بی اختیار سرم را روی نامه گذاردم و گریستم، طوری که کاغذ نامه ازاشکهایم تر شد. نامه را با آن که خیس از اشک بود، تا کردم و درون پاکت نامه گذاشتم تا صبح زود آن را پست نمایم.
در آن یک هفته روزگارم به سختی می گذشت. بیشتر اوقات خودم را در اتاق زندانی می کردم و حوصله ی بیرون رفتن را نداشتم و به امید روز پنجشنبه که می توانستم خانواده ام را ببینم، خوشحال بودم و ساعتها و دقایق را می شمردم.
روز پنج شنبه که رامتین کلاس داشت به طبقه ی پایین رفته بود که صدای فریاد مادرش به هوا برخاست و گفت: رها امروز حالم هیچ خوب نیست. غذا را خودت درست کن، من می رم تا در اتاقم استراحت کنم.
با شتاب از اتاق خارج شدم و چشم بلندبالایی گفتم و به آشپزخانه رفتم و مشغول آشپزی شدم. در این فکر بودم که شب چه لباسی را بپوشم که صدای ناله های خانم سپهر از اتاقش بلند شد و مرا به خود آورد. با شتب به سوی اتاقش رفتم. روی تخت خوابیده بود و ناله می کرد.
صدایش زدم و گفتم: خانم چیزی شده. اگر قرصی و دارویی می خورید بگویید کجاست تا به شما بدم. او هیچ چیز به من نگفت و فقط ناله می کرد و در بین ناله هایش اسم رامتین را شنیدم.
از اتاق خارج شده و با تلفن خانم حسینی را در جریان گذاشتم. پس از مدتی کوتاه، رامتین به طبقه بالا آمد و گفت: چیزی شده؟
به او گفتم: نمی دونم، مادر حالش خوب نیست.
با سرعت به سمت اتاق مادرش رفت و پس از دقایقی بیرون آمد و گفت: فکر می کنم سرمای شدیدی خورده. رها جان اگر برات زحمتی نیست براش کمی سوپ بپز.
گفتم: معلومه که زحمتی نیست.
سپس به سوی آشپزخانه رفتم تا برایش آب پرتقال بگیرم و به رامتین گفتم: اگه مادرت قرص و شربتی می خوره بگو تا به او بدم تا با آب میوه اش بخوره.
او سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت: او اصلاً دکتر نمی ره که دارو بخوره. و با سرعت آپارتمان را ترک کرد و رفت.
من با تعجب به رفتنش نگریستم. سپس به خود آمدم تا برای خانم سپهر آب میوه بگیرم و سوپی بپزم. وقتی در یخچال را باز کردم در آن پر از مواد غذایی و شیرینی و میوه و سبزیجات بود، ولی در این چند روزی که من آنجا به سر می بردم همیشه ی اوقات گرسنه بودم. خجالت می کشیدم که به آشپزخانه بروم و چیزی بخورم.
اکثر شبها رامتین با دست پر به خانه می آمد ولی دریغ از یک کاسه میوه و یا یک ظرف شیرینی که روی میز باشد. بیشتر مواد غذایی و میوه جات درون یخچال فاسد شده بود. همه را جمع کردم و بیرون ریختم و میوه های سالم را درون ظرفشویی ریختم و همه را شستم و در ظرفی چیدم و برای خانم سپهر هم آب میوه گرفتم و به سمت اتاقش رفتم.
او هنوز روی تخت خوابیده بود و آه ناله می کرد. دستانم را روی پیشانیش نهادم ولی تب نداشت. دمای بدنش معمولی بود. دستم را روی شانه هایش نهادم و به او گفتم: لطفاً بلند شید و آب میوه بنوشید، برایتان خوبه.
صورتش را به سمت دیگر برگرانید و گفت: خواهش می کنم از اینجا برو. من به کمک تو هیچ احتیاجی ندارم. اگه کمک خواستم پسرم هست.
نیم نگاهی به صورتش افکندم و گفتم: در حال حاضر پسرتون خونه نیست و از من خواسته که از شما مراقبت نمایم. حلا اگه کمک نمی خواید باشه، هر جور راحتید.
سپس از اتاق خارج گشتم و به سمت آشپزخانه رفتم تا برایش سوپ درست کنم. وقتی غذایش حاضر شد، ظرف سوپ را به اتاقش بردم. او اصلاً آب میوه اش را دست نزده بود. سوپ را کنار تختش نهادم و بیرون آمدم. از اینکه او اینقدر راحت خوابیده بود متعجب شدم. با آن همه آه و ناله و درد از او بعید بود که این چنین آسوده بخوابد. یک ساعت بعد رامتین به طبقه ی بالا آمد و سراغ مادرش را گرفت. همه ی ماجرا را به او گفتم.
او هم به اتاق مادرش رفت. از داخل اتاق صدای مشاجره می آمد ولی نمی فهمیدم که چه می گفت. وقتی از اتاق خارج شد صورتش از عصبانیت به سرخی می زد. به سمت اتاقش رفت تا لباسش را تعویض نماید. من ه در این فاصله میز ناهار را چیدم.
وقتی به سر میز آمد تعجب نمودم. گفت: رها اینقدر با سلیقه بودی و من خبر نداشتم.
خنده ای کردم و گفتم: بفرمایید غذا یخ شد. معلومه که با سلیقه ام چون تو رو به همسری انتخاب نمودم.
او هم خندید و سر جایش نشست و گفت: بوی عطر برنج زعفرانیت تا هفت خونه آن طرفتر می ره.
بر خلافه هر روز دل سیر برای خودم غذا کشیدم و خوردم. رامتین گفت: مثل اینکه امروز خیلی گرسنه ای.
با دهان پر گفتم: هر روز گرسنه ام ولی اگر راستش را بخواهی دسپخت مادرت رو دوست ندارم، مرغ اب پز و گوشت آب پز هم شد غذا.
رامتین گفت: او به خاط رخودش از اینجور غذاها درست می کنه. من هم از بس از این غذاها خوردم عادت کرده ام، البته بعضی وقت ها به رستوران می رم و غذای بیرون رو می خورم، ولی می دونی که مادر خیلی حساسه و زودرنج. من هم نمی خوام اونو ناراحت کنم.
به صورتش نگریستم و گفتم: آخه ما چه گناهی کرده ایم که غذای آب پز دوس نداریم.
برای خودش لیوانی نوشابه ریخت و گفت: به هر حال دستت درد نکنه، دست پختت حرف نداره.
سپس دستانم را گرفت و گفت: رها جان می شه از تو خواهشی کنم؟
دستانش را فشردم و گفتم: عزیزم هر چه می خواهی بگو.
با شرمساری گفت: امشب نمی تونم به مهمانی بیام چون مادرم مریضه، نمی تونم تنهاش بگذارم. تو می تونی بری. از آنها هم از جانب من عذرخواهی کن.
به صورتش چشم دوختم و اندوه را در چشمانش دیدم. نخواستم که بیشتر ناراحتش کنم. گفتم: باشه، هر چه تو بخوای، ولی این رو بدون که بدون تو نخواهم رفت. پدر و مادرم چه فکر می کنند؟ چه بهانه ای برای اینکه با تو نیستم می تونم بیارم؟ اشکالی نداره، تلفن می کنم و یه بهانه می آرم و عذرخواهی می کنم.
از جایش برخاست و شروع به جمع آوری میز کرد و گفت: نه تو باید بری، این درست نیست به دروغ بهانه بیاری. اونها چشم به راهت هستند.
دستکش در دست کرده و شروع به ظرف شستن کردم و در همان حال گفتم: بدون تو نمی رم، امکان نداره. موقعی که دو نفر ازدواج می کنند دیگه خودشان تنها نیستند و یکی بودن معنا نداره.
اگر تو می خوای از مادرت پرستاری کنی، من هم خونه می مونم و به تو کمک می کنم. البته اگه حضورم ناراحتت نکنه.
دستانش را دور کمرم پیچید و مرا محکم در آغوش گرفت و گفت: عزیزم با این که سن کمی داری ولی خیلی می فهمی. من همیشه فکر می کردم که فاصله سنی ما مشکل ساز خواهد شد، ولی اینطور نشد. رها جان تو قلب بزرگی داری. این همه محبتت را فراموش نخواهم کرد.
وقتی رامتین از آشپزخانه خارج شد چشمانم پر از اشک بود سرم را بالا نمودم تا اشک هایم به روی صورتم نریزد. ولی با رفتن او دیگر نتوانستم جلوی اشکهام و بغض فرو خورده ام را بگیرم. چقدر آن یک هفته برای دیدار خانواده ام خوشحال بودم، نمی دانستم بیماری مادر رامتین تا چقدر صحت دارد. تازه اگر می فهمیدم که به دروغ خود را به بیماری زده کاری از دستم برنمی آمد.
بالاخره با بیماری خانم سپهر از ملاقات با پدر و مادرم چشم پوشیدم و به طرف تلفن رفتم. نمی دانستم برای مادر چشم به راهم چه بهانه ای بیاورم. تصمیم گرفتم که به آنها چیزی نگویم، به سمت اتاقم رفتم.
آن شب رامتین بیشتر وقتش را در کنار مادرش گذارند. من هم مزاحمشان نشدم چون می دانستم که خانم سپهر از من دل خوشی ندارد. ساعت هشت شب بود که آوا تلفن کرد و پرسید چرا هنوز نیامده اید؟ با غصه و ناراحتی گفتم: خانم سپهر حالش خوب نیست و سپس به دروغ گفتم که رامتین او را به بیمارستان برده.
مادرم که گویی در کنار او ایستاده بود گوشی را از او گرفت و گفت: رها، عزیزم چی شده؟ برای رامتین اتفاقی افتاده؟
:: مرتبط با:
رمان ,
:: برچسبها:
رمان ,
رمان ایرانی ,
رمان مسافر عشق ,
دانلود رمان ,
دانلود رمان مسافر عشق ,